اسلایدر

داستان شماره 993

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 993

 

دين مرد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت على عليه السلام در محلى عبور مى كردند، گروهى از بچه ها را ديدند كه مشغول بازى هستند، ولى يك بچه در كنار ايستاده و غمگين و بازى نمى كند. نزدش رفت و پرسيد: نام تو چيست ؟ گفت : مات الدين : دين مرد
امام سراغ اين راز نهفته گرفتند و از پدر اين كودك سؤ ال كردند! گفتند: پدرش مرده و مادرش زنده است . امام مادر فرزند را خواست و علت اين نام را پرسيدند! مادر گفت : در ايامى كه اين بچه در رحم من بود پدرش به مسافرت رفت و پس از مدتى همسفران آمدند و گفتند: شوهر تو در مسافرت بيمار شد و از دنيا رفت ، از ما خواهش كرد كه اگر بچه ام به دنيا آمد نام او را ((مات الدين )) بگذاريد
امام به اسم ((مردن دين ))، پى به رمز و علت آن برد و اعلام كرد مردم در مسجد جمع شوند. سپس همسفران پدر كودك را كه چهار نفر بودند خواست و يكى يكى را جداگانه سؤ الاتى نمود
به مردم فرمود: هرگاه من صدائى به تكبير بلند كردم شما هم تكبير بگوئيد. از اولى راز قتل را جويا شد، و او كه از اين سئوال ميخكوب شده بود گفت : من فقط طناب را حاضر كردم . صداى تكبير امام بلند شد و مردم هم تكبير گفتند
دومى هم گفت : من طناب را به گردنش بستم و ديگر تقصيرى ندارم ؛ سومى گفت : من چاقو را آوردم و چهارمى به طور واضح جريان را شرح داد كه براى تصاحب اموال او، گروهى او را به قتل رسانديم . امام تكبير گفت و مردم هم صدا به تكبير بلند كردند
امام اموال مسروقه را از آنها گرفت و به مادر بچه تحويل داد و آنها را سخت مجازات كرد، و بعد به مادر فرزند فرمود: اسم بچه را ((عاش الدين : دين زنده است )) صدا بزنيد

[ جمعه 3 دی 1393برچسب:دين مرد, ] [ 22:2 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد